نه خودم زندگی میکردم و نه اجازه میدادم مسافرم و فرزندانم زندگی کنند و آرامش داشته باشند. زندگیام آشفته بود، افکارم به قدری مسموم شده بود که شک و بدبینی همه وجودم گرفته بود و دیگر نه عقلم کار میکرد و نه توانی برای مقابله کردن داشتم. اعتیاد، دعوا، توهمات، بدبینی، رنجش، به هم ریختگی و حال بد و . همه و همه مرا احاطه کرده بودند.
درباره این سایت