معلم عاشقی که همیشه و هر جا سنگ صبور بود برای شنیدن درددلهایم، دردهایی که نه من میتوانستم به کسی بگویم و نه کسی تاب و تحمل شنیدنش را داشت. معلم عاشقی که دستم را به گرمی محکم فشرد و قدم به قدم مرا به سر منزل عشق و حقیقت رساند. معلم عاشقی که از جانش برایم مایه گذاشت و مرهمی شد برای زخمهای عمیق و سرد و ساکت قلبم.
چه بگویم از او که با لبخند و مهربانیاش، روح مرده مرا زنده کرد. چه بگویم که از برق نگاهش و زیبایی لبخند پرمهرش، جانی دوباره گرفتم و هرچقدر روزها گذشت و خودم این جایگاه مقدس را تجربه کردم و به پشت سرم که نگاه کردم، شرمندگی، تمام وجودم را فراگرفت و با بندبند وجودم حس کردم که هدیه او به من یک بغل آرامش و شادی بود و سهم او از من اشکهایی در دل شب و راز و نیاز با معبود.
درباره این سایت