محل تبلیغات شما

هی گایز!
خواستم برایتان تعریف نمایم خاطره‌ای از پارک ساعی را!
دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش با عموم اینا قرار گذاشتیم که با هم بریم پیک نیک!
اولش خواستیم خواهرامو بذاریم پیش خالم، بریم به سجاد (پسرعموم) غذایی که براش درست کردیم بدیم و بعد بریم پارک!
اما.
وسط راه یادمون رفت و یکدفعه دیدیم که مستقیم رفتیم به سمت پارک!
هیچی دیگه زنگ زدیم به خالم که نمیایم و به سجاد هم زنگ زدیم که تو پارک به ما ملحق شه :/
و اما وقتی که رسیدیم!
یهو زن‌عموم گفت که امیر (اون یکی پسرعموم:/) بخاطر اینکه فکر می‌کرده بچه‌ها نیستن نیومده پارک!
هیچی دیگه زنگ زدیم اونم بیاد :/
من به محض اینکه رسیدیم یه سلام علیکی کردم و دویدم سمت محوطه بازی!
هی داشتم از سر و کول وسایل بالا می‌رفتم و دنبال راهی می‌گشتم که برسم به بالا ترین ارتفاع ممکن!
البته ناگفته نماند که برای جلب توجه پسرایی که داشتن اون طرف پارک وسطی بازی می‌کردن هم بود
(فکرای ناجور نکنید می‌خواستم دعوتم کنن باهاشون بازی کنم)
داشتم واسه خودم راه می‌رفتم که دیدم نگار (دخترعموم) اومده که بهم ملحق بشه :))))
با هم حرف زدیم‌ و منم بهش گفتم که هدفم چیست در این دنیای خاکی! (چقد ادبی شدم)
گفت اینا دعوت بکن نیستن :/ (چقد روحیه داد بهم :|||||)
یهو دیدم زن‌عموم و ویانا (یکی از خواهرام) اومدن تو جوین آس :)  (#انگلیسی_را_پاس_داریم)
نیم ساعتم داشتیم بچه‌ی هشت ماهه (ویانا :/) رو تاب می‌دادیم که خوابش بگیره!
بعد که زن‌عموم و ویانا که موفق نشدیم بخوابونیمش رفتن من به نگار پیشنهاد دادم که بریم کارت ددی جان رو بگیریم و از سوپری تو پارک خرید کنیم 
مغازه دار یه پسر نسبتا جوون بود که به قول نگار داد می‌زد که ازین پسر پررو هاست :|
و اینجاست که.
نگار ملت را قهوه‌ای می‌کند!
اینگونه پیش رفت که ما به محض اینکه وارد مغازه شدیم دو تا لواشک برداشتیم و منم بستنیمو که اسکوپی سرو می‌کرد سفارش دادم و وقتی رفتیم حساب کنیم هم دو تا آدامس برداشتم و همون لحظه هم یه پسر که ازمون کوچیکتر بود با پنج تومن اومده بود که یه بطری آب کوچیک بخره :/
مغازه دار هم پولو گرفته بود و می‌گفت من خرد ندارم بهت بدم!
یهو نگار قاطی کرد و به مغازه دار رو کرد و گفت: بده ببینم!
پولو داد به پسره و گفت: میری اینو خرد می‌کنی میاری فهمیدی؟!
پسره هم دوید رفت :/
اینطوری شد که مشتری یارو رو پروندیم!
بعدم که خواستیم بخوریم اول نگار لواشکو برداشت و وقتی که داشت میخوردش یهو گفت: این جنسش از چیه؟! لاستیک؟! :/
!منم داشتم یه تیکه از اون بستنی کشسانی که معلوم نبود چی توش ریخته بودن می‌کندم
!بستنیم که تموم شد و شروع به خوردن لواشک کردم تازه منظور نگارو فهمیدم
!و اینگونه شد که نیم ساعت بعدش برگشتیم خونه
تا درودی دیگر بدرووووودددد





خاطرات دیوانه وار من این قسمت: بستنی 3 اسکوپی و سپس 4 اسکوپی!

چالش!:مسخره ترین خاطره کلاس اول :|

خاطرات دیوانه وار من این قسمت: نبود من چگونه گذشت!

هم ,پارک ,نگار ,یه ,بریم ,رو ,زنگ زدیم ,وقتی که ,شد که ,من به ,تو پارک

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

adenadmen ofobperte اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ،عَلَیْكِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ سوداگرانه ticarema حضرت آیة الله محمد حسن قدیری(رضوان الله علیه ) مدرسه عشق nistlangifurs سفر به مشهد توهمات